سلام.از دست هر چه امتحان و کتاب درسی است خلاص شدم.البته فعلا.و باز هم موقتا از امراض مختص محصلین که عبارت است از چشم درد و خستگی بیش از حد و بی حوصلگی و بعضی دردهای ناشناخته ی دیگر نجات یافتم و نجات از دست مزخرفترین امتحان زندگی که همان کنکور است را به کنکوری ها یعنی سارای عزیز، دریای دریا دل و برادرم که از دوستان خوبم است، تبریک می گویم.پارسال همین مواقع بود که تا اعلام نتایج با وجود دلهره در بی خبری خوشایند تری از اخبار تلخ بعد از کنکور به سر می بردم. و مثل خیلی وقت های دیگر فهمیدم که در این چرخ بلند ساده ی بسیار نقش معما گونه اتفاقات غالبا دور از انتظارند. خبر دیگر شایعه ی فوت من که اول از شنیدنش به شدت خنده ام گرفت و بعدا عکس العملم تا حدودی تغییر کرد.بیشتر تعجبم از تکنولوژی بود که تا کنون حوادث را به محض اتفاق افتادن به سرعت منعکس می کرد و در این مورد خبر حادثه را قبل از رخ دادنش پخش کرد.جل الخالق!ظواهر نشان می دهد که تشابه اسمی است وسپاس فراوان از همه ی تسلیت هایتان.عرض شود که هنوز زنده ام.گرچه به نظرم بد نمی آید اگر این خبر واقعیت داشت ولی الان که قرار است بعد از دو سال دوستی با سارا خاتون فردا او را حضورا ببینم ترجیح می دهم چند صباحی دیرتر بمیرم.هنوز شکر خدا به "...نترسیم از مرگ..." اعتقاد دارم.و البته"فرصت شمار صحبت کز این دو راهه منزل/چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن"
برای پدرم که باران است
سلام.روز پدر را به پدر عزیزم و همه ی پدرهای دنیا تبریک می گویم.که می دانم داشتنشان بزرگترین نعمت دنیا و نداشتنشان کمرشکن ترین غم دنیاست.شکر که من این نعمت بزرگ را دارم و هیچگاه نمی توانم و جرات ندارم تصور لحظه ای نبودنش را به خیالم راه دهم.امیدوارم بتوانم گوشه ای از مهربانی های دلگرمی دهنده اش را جبران کنم.همیشه از با او بودن آرامشی شیرین وجودم را پر می کند. و به یاد دارم از کودکی هرگاه قرار بود پدر مدتی از ما دور باشد غم عجیبی دل کوچکم را می گرفت.جا دارد این روز را به آن عزیزانی که پدروارانه اوقات گرانبهایشان را در اختیارم گذاشته اند که من تشنه روح از دریای ژرف دانش و صفای مثال نزدنی روحشان جرعه ای برگیرم.عمری با برکت برای پدرم دوست داشتنیم و آن عزیزان خواستارم و از عمق وجود از خدا می خواهم که مرگ من قبل از نبودنشان باشد که من تحمل نتوانم کرد.خداوند پدر بزرگ عزیزم را بیامرزد که سال قبل همین ماه با رفتنش جراحتی عمیق بر روح من خیلی های دیگر وارد آمد چه او پدری به تمام معنا بود و وقتی نیست خیلی نیست.
تو بارانی!کسی به به باران عادت نمی کند که همیشه دوست داشتنی است.
و کسانی که دیروز یادم رفت ازشان یاد کنم.پدرانی که یک سال است به ندرت خانواده ی خود را می بینند.پدرانی که حس مسئولیت شان فراتر از خانواده ی خودشان است و می خواهند برای ایران پدری کنند.پدرانی که در زندان به سر می برید روزتان مبارک.
حال ما 20
مدتیه که همه اش فکر می کنم چقدرهمه چی خوب پیش می ره! مردم چه لذتی از زندگی که نمی برن.الانا دیگه اصل رو بر تساهل و گذشت گذاشتن.یعنی خیلی از مسائل به طریق شتر دید ندیدی حل و فصل می شه.اصلا هم تعجب نداره وقتی که یکی مثل من همین امسال بیشتر از ده بار تو یکی از خیابونای پر تردد میبینه که چند نفر دارن یه چیزایی رو رد و بدل می کنن و چون تو فیلما دیده که این جور مواقع پلیسا میان وآدم بدا رو می گیرن انتظار همچین چیزی رو داره.حتی تو فیلما دیده که مجازات فروش این جور چیزا مرگه ولی خیلی زود میفهمه که فیلما دیگه خیلی همه چیو سخت گرفتن.بعضی وقتا فکر می کنم مردم خوشی زده زیر دلشون از این همه امنیت(حالا شغلی،روانی و بقیه ی مدلاش)از این همه خوبی و خوشی از این همه احترام و منزلتی که برلشون قائل می شن.
خلاصه حال همه خوبه و اگه وبلاگ نویسا دست و دلشون به نوشتن نمی ره خوشی زده شدن و اگه یه جایی شندید مردم سر خورده ان ،افسرده ان ،خسته ان،یا تورم بیداد می کنه و از این جور حرفا بهتون اطمینان می دم که دروغه و دارن تشویش اذهان می کنن که الحمدلله مردم آگاهند و بیدار و به کوری خیلی چشم ها که چشم دیدن این همه خوشی رو ندارن فریب نمی خورن.و خدا همه ی سیاه کاران را از این صحنه محو گرداند.
از نگاهت می رسد آهنگ...
در تقویم ایران این هفته را هفته ی معلم نام نهاده اند.گرچه من تاریخ مناسبتری برای این منظور سراغ دارم ولی به نظرم خوب است که در میان این همه سختی و فشار هفته ای را گرچه اسمآ به این قشر زحمت کش اختصاص داده اند.این روز را به همه ی دلسوزانی که برا ی تعالی من و چون من ها رنج ها دیده اند و محرومیت ها کشیده اند اما ذره ای از تلاش و پشتکارشان کم نشده تبریک می گویم. به آنانی که نه تنها معلم یک درس بل معلم اخلاق و منش انسانی اند و به این خاطر تحت فشارند تبریک می گویم. از همه ی معلمان روزهای زندگی ام صمیمانه تشکر می کنم و امیدوارم بتوانم تنها گوشه ای از رنج های جبران ناشدنی شان را پاسخی در خور گویم.
تبریکی ویژه از جانب من نثار بزرگانی چون داییم،آقای احمدیانی(که بیشتر چیزهایی را که می دانم مدیون این دو عزیزم)،آقای لطیف پور،آقای توکلی،آقای غفاری آقای احمدی و معلمان عزیز دیگر از جمله خواهرم و عده ی زیادی اقوام.پاینده و سر افراز باشید.به امید روزی که دیگر صحبت از انسانیت جرم نباشد.
و تبریک به فرزاد کمانگر که نماد بزرگی است.
...
تو سقف کوتاه این آسمان بیگانه با ما را
از بالای سرم برداشتی
و زمین تافته ی این کویر آتشناک را
به باران های سحرگاهی شستی
و خاک تیره ی اقلیم زندگانی را
با مخمل سبز سری پوشاندی
و چه می توانم گفت که کردی؟
چه می توانی دانست که کردی؟
تو پرم کردی.
تو لبریزم کردی.
تو آبادم کردی
تو آزادم کردی.
و من پر شدم.
و من لبریز شدم.
و من آباد شدم.
و من آزاد شدم.
....
شعری بود از معلم شهید و به تعبیر من یکی از بهترین ها دکتر شریعتی
اردویی با سعدی
روز جمعه اردویی از طرف دانشگاه برای رشته ی زبان تدارک دیده شده بود و من برخی از دوستانم با وجود تردید زیاد به خاطر باران شدید دل را به دریا زدیم و رفتیم.از شب آسمان مدام بغضش می ترکید و اشکهایی به شدن باطراوت می بارند و این عشقبازی تمام روز جمعه هم ادامه داشت.گزیده ای ازغزلیات شیخ شیراز را با خود همراه کرده بودم و گاهی در میان گفت و گوها گریزی می زدم و غزلی می خواندم و آن را در میان باران گیراتر و نغزتر میافتم.پس از چند ساعت پیمودن مسیر سبز و باران خورده به مقصدی که کرفتو باشد رسیدیم.اولین باری بود که آنجا می رفتم و صلابت آن کوه با حفره های دلش را می دیدم.با توضیحات راهنمایی که همراهمان بود و آنچه که شاهد بودیم؛می شد فهمید مردمانی آنجا می زیسته اند و چه سخت کوشانه برای زنده ماندن تلاش کرده اند.به نظر می آمد آنها خیلی بیشتر از انسان امروز قدر لحظات بودن را می دانسته اند.اشکال داخل غار همه بسیار زیبا بودند و جنس سنگ ها آهکی بود؛یعنی سنگ ها دلی نرم داشتند که آب از آن عبور می کرد و هر یک را به طرز عجیبی زیبا و البته از نظر هندسی به شکلی ناموزون درآورده بود.در قسمت هایی از غار آب یافت می شد و بخشی از غار را به لطف ادیسون و برخی دیگر از انسان ها می شد به وضوح دید.نکته ی قابل ذکر دیگر آنکه هر که از غار دیدن کرده بود زحمت مانگار شدن نامش را کشیده بود و دیوارهای غار را به نام خویش و تاریخ مراجعه اش منقش کرده بود که با دقت زیاد می شد خطوط و نقاشی هایی را که حاکی از خط تصویری ساکنین غار بود،از میان نام بازدید کنندگان یافت.پس از دیدن غار و تمتع فراوان از هوای عالی و طراوت بخش و فرش سبز زیر پایمان و آسمان بغض آلود بالای سرمان،آن خطه ی دلربا را به قصد زیویه ترک کردیم و چون خیلی گرم صحبت بودم متوجه گذر زمان نشدم و خیلی زود به زیویه رسیدیم.والبته برای دیدن آن قلعه ی باستانی می بایست یک کوه را بالا رویم که رفتیم هرچند خیلی ها از جمله من تا زانو در گل فرو رفتیم.نزدیکی های قلعه خبر رسید که حق ورود به قلعه را نداریم و ورودمان با این هوای بارانی موجب تخریب آن می شود و دست آخر بدون اینکه دستمان از پایمان درازتر شود راه رفته را باز گشتیم و با گرفتن تعدادی نقشه و بروشور که به هیچ دردمان نمی خورد زیویه را ترک کردیم.پس از توقف در چند جای فردوس آسای دیگر و دق مرگ کردن راننده ی بیچاره و خواندن غزلیاتی دیگر از سعدی خوش سخن و طبق عادت مالوف گرفتن بیشماری عکس آهنگ بازگشت کردیم.روزی بسیار خوب و به یاد ماندنی بود و باریدن باران کمک زیادی به زیبایی آن روز کرد.که ایزد را بابت این همه لطف سپاس می گویم.ناگفته نماند که تمام روز به این فکر می کردم که طبیعت از هیچ تلاشی برای زیباتر شدن فروگذار نمی کند و هرجا فرصتی بیابد به طرز مسحور کننده ای زیبا می شود و برای چندمین بار فهمیدم که زیباترین چیزها طبیعی ترینشان است.چه اشیا چه رفتار یا هر چیز دیگری؛که طبیعی ها بسیار دلنشین اند و آدمیانی دلنشین ترند که بیشتر خودشان اند و هیچ گاه سعی نمی کنند ساختگی باشند و سعی نمی کنند خود را بهتر از آنی نشان دهند که هستند.و با من شریک شوید در این غزل فوق العاده سعدی
هر کس به تماشایی رفته است به صحرایی ما را که تو منظوری خاطر نرود جای
یا چشم نمی بیند یا راه نمی داند هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی
زیبا ننماید سرو اندر نظر طبعش آن کش نظری باشد با قامت رعنایی
امّید تو بیرون برد از سر همه امّیدی سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی
دیوانه ی عشقت را جایی نظر افتاده است کانجا نتواند رفت اندیشه ی دانایی
گویند رفیقانم از عشق چع سر داری؟ گویم که سری دارم انداخته در پایی
زنهار نمی خواهم از کشتن امانم ده تا سیر ترت بینم یک لحظه مدارایی
در پارس که تا بوده است ار ولوله آسوده است بیم است که برخیزد از حسن تو غوغایی
من دست نخواهم برد الّا به سر زلفت گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی
گویند تمنّایی از دوست بکن سعدی از دوست نخواهم کرد جز دوست تمنّایی
جای خالی سلوچ
سلام.
امروز آسمان عجب با شکوه و شوقناک بود.تمام راهم را با وجود طولانی بودن زیر باران پیاده آمدم.و البته به فرمایش سهراب با چتر بسته.با تمام وجودغرق قطرات و نوای روح نواز آن بودم. و به زیبایی زندگی شگفتی های آن و بی ظرفیتی ما آدمیزادگان و خیلی چیزهای دیگر از جمله خودم فکر می کردم،ولی با وجود لذتی که از آن می بردم غمی غریب در دل داشتم.نمی دانم چرا روزی چون امروز با آن همه لطافت باید یاد رمانی که سه سالی از خواندنش می گذشت بیافتم و مرگان وار مدام برای جای خالی سلوچ شعر زیر را زمزمه کنم حتی اگر به اشکهایم اجازه می دادم به راحتی در میان باران شروع به باریدن می کردند.وقتی به خود آمدم خیس باران بودم و نزدیکی های خانه.
یکی از بهترین هایی که نا کنون خواند ام "جای خالی سلوچ"از محمود دولت آبادی از بهترین رمان نویسان ایرانی است.اگر فرصت کردید حتما بخوانیدش.شعر زیر هم از طرف یکی از شخصیت های داستان برای سلوچ خوانده می شود.
کجایی ای مرد؟
کجا بوده ای،ای مرد؟
کجایی ای سلوچ که آواز نامت در قافله ای است در دور دست های کویر بریان نمک!
در کدام ابر تیره پنهان شدی؛ در کدام پناه؟
رخسار در کدام شولا پوشانده بودی؛کدام خاک تو را بلعیده بوده است؟
چه گونه آب شدی و به زمین فرو شدی،چگونه باد و در باد شدی؟میغ خیال برفکنده،چه گونه راه بر کوه و کمر بردی ای خانه بان!
نامت آوای خفته ای یافته است!نامت می رفت که بر آب شود،که بر باد شود.نام تو سلوچ با آن درای زنگار بسته ی قافله های دور بر کویر بریان!
تو دور شدی،گم شدی،نبودی!
اینک برآمدنت ای سلوچ،کورسویی است در پهن دشت شبی قدیمی
چه دیر یرآمدی!
آواز نامت ای خانه بان هنوز روشن نیست.صدای بودنت خفه است.
خفه و گنگ است.گنگ نمایی از درون دود و آفتاب و غبار.
کجایی ای مرد؟
کجا بوده ای ای مرد؟
دست سوی تو دارم و پای در گرو ماندگان تو.
دردی قدیمی در کشاکش کمر گاهم تیر می کشد.
فغان درد را نمی شنوی ای سلوچ...در کشاکش کمرگاهم؟!
شروع دوباره
سلام.پس از چندين ماه تعطيلي باز عزم نوشتن كردم.پس از فيلتر شدن وبلاگستان و رفتن برخي از دوستان و برخي مشكلات ديگر و رخوتي كه در فضاي مجازي پر شور گذشته ديدم بارها به حذف يا بقايم در اين فضا فكر كردم و دست آخر ساكت ماندن را بهتر از كلا نماندن يافتم.و ناگفته نماند كه خيلي زود فهميدم اگر چند صباحي نباشي خيلي زود به فراموشي سپرده مي شوي و نامت از همه ي صفحات محو مي شود.
آمدم كه با زجاني به وبلاگ خاك خورده ام بدهم و اگر درس و مشق فرصتي باقي گذاشتند بنويسم آنچه را كه به نظرم نوشتني آمد.و بد نيست كه بگويم پس از يك سال و اندي حضور در چنين فضايي و تجربه كردن بسياري از اتفاقات تلخ و شيرين در دنياي خارج هر چه بيشتر فكر مي كنم بيشتر مطمئن مي شوم كه"مصدري آقاتر و عالي تر از ايستادن در زبان بشر نمي توان يافت."و مي خواهم پس از 8 ماه اولين نوشته ام را صرف آنچه كه در وجودم جاري است كنم چه كه چنين بحثي را واقعا دوست دارم مي خواهم بگويم از اصواتي ملكوتي كه در اين جهان هستند و شنيده نمي شوند و اي بسا كه خود نخواسته ايم بشنويم.از آن گوهري كه هست و دائم در طلب گوهر شناس و صاحب نظر است.و به جرات مي توانم بگويم كه هر انساني مي تواند گوهر شناسي قدر باشد اگر دريابد كه وجودش اتفاقي نيست.اگر بداند كه زندگي چه نيكو فرصتي است براي به راستي زيستن.و همه پاي در اين سرا نهاده ايم كه لحظه لحظه ي اين فرصت را زندگي كنيم و زندگي يعني ادراك عظمت،آزمودني ها را آزمودن،تمرين اسقامت كردن،شورمند و شعور مند شدن و اقليم خويشتن را كاشف بودن و فهم اين كه ما از او جداييم و مهجور واين همان بي اويي است .و بي او بودن يعني عشق.يعني اينجا باشي و بداني كه اينجايي نيستي.بداني كه تو پرت افتاده اي و در هجراني به سر مي بري كه "در نفير آن هجر مرد و زن مي نالند."و عشق يعني اينكه تمام الطفاتت به "آن طلعتي باشد كه آني دارد. چه خوب مي شد اگر زندگي را سرار تمرين مي كرديم تما مثل او شويم.اينجاست كه مي فهمي انسان چه موجود عجيبي است و چقدر ظرفيت دارد؛ظرفيت او به حدي است كه بي نهايت فرشته باشد و از ديگر سو بي نهايت...(نمي خواهم بگويمش چون همان اولي را شايسته ي انسان مي دانم.و حتما مي داني كه خوب بودن و قتي بسيار لذت بخش است كه خوبي سختتر و ممنوع تر باشد.وقتي مي تواني خوب باشي كه سراسر عشق شوي.بزرگي مي گويد "عاشقي مرحله ي ديگري از وجود است و چشم تازه اي است كه انسان باز مي كند" و در اين مرحله از وجود است كه هرچه تاكنون محال مي نمود سر تسليم فرود مي آورد و عشق است كه روح را از ابتذال روزمرگي فراتر مي برد و آن رادر اوج مي پراند و به ما مي گويد كه هيچ چيز اين دنيا و اين زندگي و حتي خود ما آنقدر عادي و پيش پا افتاده نيست كه مي پنداريم و روح مي تواند وسعتي اندازه ي تمام آسمان ها و كهكشان ها بيابد تا جايي كه "جان و دل را طاقت آن جوش نيست/با كه گويم؟در جهان يك گوش نيست"!سخنم دارد به درازا مي كشد چون بحثي نيست كه آن را پاياني باشد.
روزنامه
تحقیقات خوبی بود حداقل به درد کدبانوها می خوره.نه؟وقتی نتایج تحقیقاتم رو می خوندم دلم گرفت ولی بعد خودمو دلداری دادم که از یه نخود مغز همین قدر برمیاد دیگه.نتیجه ی دیگه ای که از همه چیز به دست میاد اینه که میشه بزرگترین مسائل به راحتی ماستش مالید کرد.مثل من که ... را حمل بر نخود مغز بودن کردم.جالبه ها امتحانش یه خورده مجانیه.گوسفند بودن خوب حالیه
می دونید چرا به روزنامه گیر دادم؟آخه یه مدت مثل دیونه ها هر روز چند تا می خریدم می خوندم بعدم میذاشتم تو کمدم که جمعشون کنم که حالا نمی دونم چراهمچین کاری می کردم.البته قدیما بود که می شد چندتا روزنامه ی خوندنی خرید.الانم همه شونو گذاشتم باهاشون شیشه پاک می کنم.شیشه ها بدجور کثیفن.
پدر بزرگ و ...
باز آمدم.پس از مدتها ننوشتن نوشتن کمی سخت به نظر می آید.شاید بهتر این است از پدر بزرگم بگویم.که قبلا بود ولی الان نیست. بیست و دوم تیر ماه بود که از پس نم نم با طراوت"یس" رنگین کمان شد و به بیکرانه ها پر کشید.رفتن او برای همه ی ما سخت بود چه او تنها پدر بزرگ من نبود بزرگ خیلی ها بود .بزرگی که تا بود از راستی و حق گفت و جز رحمت و مهربانی از او دیده نمی شد.و دیدن چنین بزرگی با قامت بلند و سیمای مهربان زیر خروارها خاک درد بزرگی است...سخت است که خانه از چنین بزرگی خالی باشد و دیگر هرگز چشم های مهربان و دستان گرم او را نبینی.اما جایی رفت که همه خواهیم رفت و چه خوب که او پر بار رفت.خدا او را قرین رحمت خویش قرار دهد.
چیزی که این مدت ها بارها به ذهنم آمد این بود که خیلی وقت ها انسان آرزو می کند کاش بتوانی گوسفند باشی.کاش بتوانی نبینی نفهمی نشنوی و خیلی نون های دیگر که خیلی بهتر از دیدن و فهمیدن و درک کردن است ولی به قول بزرگترها زندگي پر از پستي و بلندي است و هنر اين است كه آدمي در همه ي شرايط تاب بياورد و بخندد.اما برای من و خیلی ها سخت است دیدن درد و خندیدن.سخت است زندگی در بلا تکلیفی و ظلم و خفقان و...گرچه گاهی وقت ها خنده ی تلخ ما از گریه غم انگیزتر است.ولی با تمام این ها زندگی جریان دارد و من می دانم که "اگر تنها ترین تنها ها شوم باز خدا هست او جانشین تمام نداشتن ها است و اگر تمامی عالم گرگ های هار شوند و از آسمان هول و کینه بر سرم ببارد او مهربان آسیب ناپذیر من است او پناهگاه ابدی است و می تواند جانشین همه ی بی پناهی ها شود." و همین بزرگترین دلگرمی است که در این بی پناهی ما چنین پناهی داریم.
انتخابات
در نشست هاي مختلف و پس از بررسي و تبادل نظر فراوان بر سر كيفيت و چگونگي مشاركت يا عدم مشاركت با صاحبنظران به اين نتيجه نائل آمديم كه بي توجهي به اين انتخاب و تحريم آن نه تنها هيچ سودي به حال ما ندارد، بلكه باعث نديده شدن بيش از پيش ما و محو ما از نقشه ي كشور كه محروميت بيشتر را در پي دارد، مي شود.بارها شاهد بوده ايم وبارزترين نمونه ي آن چهار سال پيش است كه مردم ما خواستند با عدم مشاركت صداي نارضايتي خود را به گوش مسئولان برسانند و ديديم كه با اين قهر و انزوا نه تنها صدايي به جايي نرسيد و كاري از پيش نبرد بلكه به وجود ما نيز به ديده اي ترديد نگريسته شد و داشته هايمان را نيز از كف داديم.
تجربه(هرچند خودم ندارم ولي استفاده از تجربه ي ديگران خالي از سود نيست)ثابت كرده است كه با مشاركت و طرح مطالبات و بحث در مورد مسائلي كه يك جامعه ي مردم سالار بايد داشته باشد، حتي اگر با مردم سالاري فاصله بسيار باشد بستري فراهم مي كند كه مهم و لازم انگاشته شوند و همين كه مباحثي چون مردم سالاري، آزدي مطبوعات، مساوات و برابري صرف نظر از جنسيت و قوميت و زبان و مذهب و مسائلي از اين قبيل در مباحث گنجانده شود و به عنوان دغدغه ي مردم در اجتماع انساني مطرح شود، مقدمه اي است براي نيل به آن ها.
به استحضار مي رسانم كه برخي جوانان سقزي و فعالين سياسي و فرهنگي شهر فعاليت هاي انتخاباتي خود را از چند ماه قبل شروع كرده و در صدد ارزيابي صريح و معقول شرايط اسف بار فعلي در اين فضاي ناشفاف رسانه اي برآمدند وبا تاكيد بر ميزان اهميت مسئله به مباحثه با اقشار مختلف پرداخته اند، كه مي توان اين فعاليت ها را مفيد و لازم دانست اما كافي نيست.
من نيز به عنوان يكي از جوانان سقزي بيزار از بي توجهي و اهمال در مسائل مهم و سرنوشت سازي چون انتخابات كه دودش تنها به چشم خودمان مي رود، از مردم شهرم-خصوصا جوانان-تقاضا دارم كه مقداري از وقتشان را صرف دانستن بيشتر درباره ي اين مسئله ي مهم و اهميت بيشتر آن در وضع كنوني نمايند؛چرا كه انتخابات در كشور ما از معدود فرصت هايي است كه شهروندان مي توانند در تصميم گيري هاي اساسي مداخله كنند و ثابت شده كه مردم در اين انتخاب ها نقشي تعيين كننده دارند و مي توان از طريق انتخابي آگاهانه قدمي در جهت دستيابي به حقوقمان به عنوان انسان و شهروند برداشت.
ستاد جوانان حامي موسوي در سقز وبلاگي براي اطلاح رساني و ارائه ي اخبار مهم افتتاح كرده اند.اميد است كه با حساسيت نشان دادن و همكاري با اين جوانان شوري همراه با شعور به فعاليت هاي انتخاباتي ببخشيم.